جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز به عزم کویَت رخت سفر نبندد
آنکس که دید رویت، می خورد از سبویت
غیر تو در ضمیرش صورت دگر نبندد
مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد
گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد
بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را
روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد
سودای عشق و مستی از توست در سر ما
آن را که درد سر نیست چیزی به سر نبندد.....
باز هم امشب ابر با آن پوستین سرد نمناکش آسمان رو در آغوش گرفته و سیلاب اشک از دیدگان فلک به سوی زمین سراسر تاریکی باریدن گرفته...
با وجودی که نیمه ی آبان ماهه ولی هوا کاملا بهاریه.دیروز صبح هم زمین از باران شب پیش مرطوب بود و عطر خاک باران خورده فضا رو عطر آگین کرده بود. صبح به جز تکه های کوچیکی از آسمان،بقیه رو ابری یکدست پوشونده بود.ابری یکدست و خاکستری که هوای گرگ و میش صبح رو تاریک تر از روزهای پیش کرده بود .
بعضی جاها ،روی ابرا،حفره های کوچیکی وجود داشت که اعماق آسمان از درونشان نمایان بود و به دالانهایی می مانست که از زمین یکراست به اوج فلک رسیده باشه.گویی خدا این دالانها رو باز کرده بود تا شاهراهی باشه برای کسانی که دوست دارن به اون بالا بالاها برسن.
نفس عمیقی می کشم و تمام وجودم پر میشه از مولکولهای هوا...
مولکولهایی که تمام بدن منو احاطه کردن ولی من هیچ وقت به اونها توجه نکرده بودم.راستی چرا من روزای پیش اینها رو نمی دیدم؟این ذرات که همیشه ی خدا منو مثِ قایقی که وسط دریا شناور شده باشه،مثِ ماهیی که وسط اقیانوسی عمیق در حال شنا کردن باشه احاطه کرده بودن.من در اونها غوطه ور بودم و هستی ام به وجود اونها وابسته بود ولی هیچ وقت وجود اونها رو درک نکرده بودم...
دوباره نفسی عمیق می کشم تا مولکولهای هوا به اعماق جسمم راه پیدا کنن ....
خدایا ، چی میشد به همین راحتی که ذرات هوا در عمق سلول های جسمم نفوذ میکنن انوار عشقت رو با تمام وجود درعمیق ترین لایه های جانم حس می کردم ....
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
این جا نه و آن جا نه ، چه قومیم و کجاییم؟
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما چون که هم از بیم و بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را به تو سرٌی است که کس محرم آن نیست
گر سر برود سٌرِ تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم.....
عزم آن دارم که امشب ،
مستِ مست....
پای کوبان ،
شیشه ی دردی به دست...
سر به بازار قلندر برنهم...
پس به یکساعت ببازم هر چه هست ،
هر چه هست..........
امشب شب قدره.خوشا به حال اونهایی اینقدر شعور دارن که عظمت این شبها رو درک کنن و بدا به حال اونهایی که قدر این شبها رو نمیدونن و از لذات اون بهره مند نمیشن.توی سحرگاه یکی از همین شبهاس که نهایت شقاوت و پلیدی در مقابل
نهایت عشق قرار می گیره و ضربت شمشیر پست ترینِ موجودات فریاد "فزت و رب الکعبه " رو بر حنجره ی خدای عشق طنین انداز میکنه و فرق مولای عشق از وسط دوتا میشه ...
زلف تو غرق به خون بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دوتا، گل می ریخت....
امشب نسیم مویه گر بر گوش نخلستان چه می گوید که پشت چرخ از غم آن یکتا سوار دو تا شده...
بنال ای همنوا با من
سرشک از دیده جاری کن
که خون میگرید از این قصه چاه رازدار امشب...
علی در چاه غم فریاد زد تنهایی خود را
شنو پژواک آن را از ورای شام تار امشب.......
یا علی مدد
|